اي کشيده به کلک وهم و خيال
شاعر : جامي
حرف زايد به لوح دل همه سال! |
|
اي کشيده به کلک وهم و خيال |
تختهي نقشهاي گوناگون! |
|
گشته در کارگاه بوقلمون |
لوح تو تيره، تختهي تو سياه؟ |
|
چند باشد ز نقشهاي تباه |
هر چه زائد، بشوي يا بتراش! |
|
حرفخوان صحيفهي خود باش! |
روي آيينهي تو تيره چراست؟ |
|
دلت آيينهي خداينماست |
باشد آيينهات شود روشن |
|
صيقليوار صيقلي ميزن! |
وآنچه باقي، در او نموده شود |
|
هر چه فاني، از او زدوده شود |
نيست جز لا اله الا الله |
|
صيقل آن اگر نهاي آگاه |
عرش تا فرش درکشيده به کام |
|
لا نهنگيست کاينات آشام |
از من و ما، نه بوي مانده، نه رنگ |
|
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ |
گرد اعيان کشيده خط عدم |
|
هست پرگار کارگاه قدم |
نيست بيرون ز دور اين پرگار |
|
نقطهاي زين دواير پرکار |
هست حکم فنا به جمله محيط |
|
چه مرکب، درين فضا، چه بسيط |
مرتفع گردد از ميانه، دويي |
|
گر برون آيي از حجاب تويي |
همه او بيني آشکار و نهان |
|
در زمين و زمان و کون و مکان |
که در او افتد از حجاب، خلل |
|
هست از آن برتر، آفتاب ازل |
پردهي نور آفتاب خودي |
|
تو حجابي، ولي حجاب خودي |
مهبط فيض نور خاص شوي |
|
گر زماني ز خود خلاص شوي، |
هم ز لا وارهي هم از الا |
|
جذب آن فيض، يابد استيلا |
خاطرت زير بار نپسندند |
|
نفي و اثبات، بار بربندند |
بهرهور گردي از دوام حضور |
|
گام بيرون نهي ز دام غرور |
هم به هنگام خوردن و خفتن |
|
هم به وقت شنيدن و گفتن |
چشم جانت بود به حق ناظر |
|
از همه غايب و به حق حاضر |
خواب و بيداريات يکي گردد |
|
سکر و هشياريات يکي گردد |
ديدهي باطنت به حق نگران |
|
ديدهي ظاهر تو بر دگران |
نظرات کاربران راجع به اين شعر |
|
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}